جدول جو
جدول جو

معنی سر افراشتن - جستجوی لغت در جدول جو

سر افراشتن(مِ لَ / لِ شُ دَ)
برتر شدن. بالاتر شدن:
چو بگذشت از جهان ده چیز بگذاشت
کز آن ده بر همه شاهان سر افراشت.
نظامی.
، سربلند بودن. نیک نام بودن:
بود نام نیک و سر افراشتن
ز ناخوانده مهمان نکو داشتن.
اسدی
لغت نامه دهخدا
سر افراشتن
سر افرازی کردن افتخار کردن
تصویری از سر افراشتن
تصویر سر افراشتن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برافراشتن
تصویر برافراشتن
افراشتن، بلند ساختن، بالا بردن، آراستن، زینت دادن، برپا کردن، فراشتن، افراختن، اوراشتن، فراختن
فرهنگ فارسی عمید
(مُ)
برافراختن. افراشتن. بالا بردن. بلند کردن. (ناظم الاطباء). ترفیع:
بصدمردش از جای برداشتی
ز هامون بگردون برافراشتی.
فردوسی.
لغت نامه دهخدا
(حِ دَ)
سر افراختن. گردن کشیدن. برخاستن. بالا رفتن:
سر فرازد چو نیزه هر مردی
که میان جنگ را چو نیزه ببست.
مسعودسعد.
سرفکنده شدم چو دختر زاد
بر فلک سر فراختم چو برفت.
خاقانی.
، فخر کردن. بالیدن:
سر برآوربه سر فراختنی
در جهان خاص کن به تاختنی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(پُ تِ دَ گَ دَ)
افراشتن. رجوع به افراشتن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از برافراشتن
تصویر برافراشتن
بلند کردن، بالا رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برافراشتن
تصویر برافراشتن
((~. اَ تَ))
بالا بردن پرچم، بنا کردن ساختمان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سربرافراشتن
تصویر سربرافراشتن
قد علم کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
به اهتزازدرآوردن، افراشتن، بالا بردن، بلند کردن، برپا کردن، استوار کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد